شما اینجا هستید   |

    عمومی : جشنواره شاه سلطان حسینی | مقاله سوره 15
ماجرای یک پیک نیک فرهنگی در میدان جنگ خاورمیانه

باغهای كندلوس
«باغهای كندلوس» قصه سه آدم از «طبقه متوسط» است و كارگردان بر این ویژگی تأكید می‌كند. علی، بیژن و سعید كه روزگاری (20 سال پیش) آرمان‌گرا، رمانتیك و غیره بوده‌اند و حالا در میان‌سالی آدمهایی هستند با ماشینهای مدل‌بالا و زندگی مرفه كه سالهاست «با بدبختها خداحافظی كرده‌اند».
علی كه بازیگر یا كارگردان تئاتر بوده، امروز تجارت می‌كند و با پسرش كه «بچه پولدار» است دعوا می‌كند كه چرا بدون گواهینامه ماشین را برداشته است.
سعید، تابلوهایش را به یك سرمایه‌دار «خر‌پول و خل» فروخته و یك ماشین مدل‌بالا خریده و بیژن هم كه چند روز پیش، بعد از سالها، از خارج برگشته است. باز هم، به تأكید كارگردان نمونه‌ای از «طبقه متوسط» است.
حالا این طبقه متوسط كه سالهاست‌ « با بدبختها خداحافظی كرده است»، قرار است در یك فضای نوستالژیك بهاری، هم گذشته آرمان‌گرایانه عاشقانه خودشان را نقد كنند و هم دنبال بهشت زمینی خودشان بگردند.
بهانه: زنده كردن یاد دو تا از رفقایشان (آبان و كاوه) است كه سالها پیش و قبل از آنكه زندگی‌شان را «از بدبختها جدا كنند» و جزء طبقه متوسط بشوند؛ مرده‌‌اند و به شكلی آرمانی و رمانتیك در امامزاده‌ای، نزدیك كندلوس، در طبیعت سبزینه شمال و قبرستانهای غبطه‌برانگیز سبزپوش دفن شده‌اند.
جست‌وجوی بهشت زمینی با كندن از تهران كه «اتوبان» دارد و «استادیوم» و «دكتر قلب» و راه افتادن به سمت كندلوس (كه طبیعت دارد و رودخانه و قبرستانهای غبطه‌انگیز) آغاز می‌شود. در میانه راه، ماشینشان خراب می‌شود و عزرائیل مدرن در نقش پستچی مهربان كه سالهاست ماشینهای در راه مانده را ـ در راه خدا ـ بكسل می‌كند؛ به كمكشان می‌آید.
پستچی كه پیك مرگ است، جوك زیاد بلد است و گاهی هم می‌زند زیر آواز؛ منتظر است تا آدمهایی كه آخرین چایی‌شان را خورده‌اند، برای همیشه از اتوبان و استادیوم و دكتر قلب دور كند و ببرد به جایی كه رودخانه دارد و درخت و امامزاده و قبرستانهای غبطه‌انگیز.
بقیه قصه را و ریزه‌كاریها، جوكها و شوخیهایش را می‌توانید بلیط بخرید و بروید داخل سالن ببینید. قیمت بلیط احتمالا‌ً وقتی «باغهای كندلوس» اكران می‌شود 1000 تومان خواهد بود و اگر از طبقه متوسط نباشید هم می‌توانید بروید و بهشت طبقه متوسط را ملاحظه كنید تا عزمتان برای خداحافظی از بدبختها جزم‌تر شود.
٭٭٭
«مرگ» شاید تنها مسئله‌ای باشد كه حتی پول هم نمی‌‌تواند درمانش كند.
خوشبختها هم می‌میرند. درست مثل بدبختها. خداحافظی طبقه متوسط با «بدبختها» نمی‌تواند تا ابد ادامه پیدا كند و لاجرم در مرگ به سلامی دوباره خواهد انجامید.
اما حیف است كه این زندگی شیرین و مملو از رفاه، اتومبیل، استادیوم، دكتر قلب، اتوبان، رودخانه، امامزاده، جوك و شوخی و نوستالژی و شیر و عسل، روزی به پایان برسد. قبول این مسئله سخت است.
چه باید كرد؟ باید صورت‌مسئله را پاك پاك كرد. آن‌قدر كه ذره‌ای هم از دهشت مرگ نتواند خاطر طبقه متوسط را مكد‌ّر كند.
مرگ، باید منحل شود!
گریز از واقعیت مرگ ممكن نیست، مگر با مرگ واقعیت. و چه محملی بهتر از سینما برای توطئه قتل‌ِ «مرگ»!
وقتی با چند تا دیزالو، تیلت آپ، فلاش‌بك و فلاش فوروارد می‌شود واقعیت مرگ را انكار كرد، قاعدتاً نماز آبان و امامزاده و آقا سید و … هم اجزائی می‌شود از وهم واقعیتی كه نیست: «زندگی، منهای مرگ». ولی متأسفانه، مرگ همچنان هست و حتی علی حاتمی، مارلون براندو و آرتور میلر هم می‌میرند. اینها كه سهل است اولیاء خدا هم می‌میرند.
برای آمرزش روح همه روشنفكرهایی كه در آرزوی گریز از مرگ؛ مردند، صلوات.

كافه ترانزیت
«محصول مشترك ایران و فرانسه»؛ این مهم‌ترین ویژگی كافه ترانزیت است، چرا كه فقط به تهیه‌كنندگی محدود نمی‌شود. كارگردانی و فیلم‌نامه هم به اندازه تهیه التقاطی است. زنی جنوبی كه شوهر آذری‌اش مرده و برادر شوهر اصرار دارد كه بنا به سنت محلی سایه او را بر سر بچه‌هایش بپذیرد و هووی جاری‌اش بشود!
و تلاش زن برای نپذیرفتن این سایه سنتی، در سایه گفت‌وگوی تمدنها! و احیاء رستوران بین‌راهی شوهر كه از كنارش راننده‌های مجار و بلغار، ترك و یونانی و … می‌گذرند.
و عاشق شدن راننده تریلی یونان به زن و دخالت برادرشوهر و بستن كافه و… . «كافه ترانزیت» داستان دارد، فیلمنامه‌اش هم سیمرغ می‌گیرد. بازیگرش، فرشته عرفایی هم بهترین بازیگر جشنواره می‌شود؛ حتی فیلم سوم یا چهارم تماشاگران می‌شود و… .
□□□
تفاوتهای فرهنگی بین ریحان و خانواده شوهرش، آن‌قدر جدی است كه حتی دخالت ریش‌سفیدها و قانون و… هم از عهده حلش برنمی‌آید. در مقابل، مرد یونانی آن‌قدر نزدیك است كه می‌تواند برای ریحان و بچه‌هایش برقصد و كادو بیاورد و بر زندگی‌شان سایه بیندازد، سایه‌ای مدرن. البته، بین اروپاییها هم آدم بد پیدا می‌شود، مثل راننده‌هایی كه توی راه دخترهای از جنگ گریخته را سوار می‌كنند و…
البته آنها استثناهایشان بد هستند و ما قاعده‌هایمان!
□□□
نقد سن‍ّت از ضروری‌ترین و مفیدترین كاركردهای سینما برای جامعه «در حال گذار» ایران است. اما، اگر سنت نقد بر این قرار گیرد كه هر بدعت سن‍ّت‌نمایی را با فانتزیهای س‍َب‍ُك اروپایی بیامیزد و راه علاج را در به رخ كشیدن فرهیختگی راننده كامیونهای ینگه دنیا و بدویت و خشونت سنتیهای این طرف مرز بیابد، بعید است نتیجه‌ای بهتر از آنچه در طول دویست سال تاریخ روشنفكری ایران عاید شده است، به دست بیاید.
نقد سنت را در فیلمی مثل «زیر نور ماه» با «كافه ترانزیت»، مقایسه كنید. پرتوی، پرتوی به سنت می‌اندازد كه در نورش فقط بدعتها و خرافه‌های آویخته به آن ظاهر می‌شود و نورافكنی به سمت یونان (یعنی مهد مدرنیت؟) كه همه اعوجاجات و كژتابیهایش در این نور شدید پنهان می‌ماند.
این پیش‌داوری، تار و پود داستان را هم دچار اشكال می‌كند و شخصیتها یا كاریكاتور می‌شوند (وحشتناك یا مضحك) مثل برادر شوهر و مادر شوهر، و یا تماشاگر و زینت طراحی صحنه مثل راننده‌های بین ‌راهی.
سر و كله فیلم‌ساز همه‌جا پیداست كه پیش‌داوری‌اش را پیش می‌برد و این ادوات صحنه را (و نه شخصیتهای واقعی و باورپذیر را) جابه‌جا می‌كند تا جا برای «پیام» داستان باز شود. همین پیام دادنهای مصرانه است كه از «كافه ترانزیت» یك فیلم روشنفكری اروپایی (یا مقلد اروپا) می‌سازد و نه یك فیلم ایرانی.
«كافه…» را با فیلمهای تركیه‌ای مقایسه كنید. یك نمونه‌اش را هم با اسم بی‌مس‍مای «پیك هندوانه»! در جشنواره امسال دیدیم.
در هر حال، پرتوی نشان داده است كه اگر كمی ایرانی‌تر باشد سینمایی‌تر هم خواهد شد.

ننه گیلانه
خدا، خانم بنی‌اعتماد را حفظ كند و دعای جانبازهای قطع‌نخاعی بدرقه راه فیلم بعدی‌اش باشد. راجع به «ننه گیلانه» باید به همین سادگی نقد نوشت. اگرچه به نظر، كمی دهاتی و زیادی عوامانه بیاید. درست مثل خود فیلم.
بنی‌اعتماد كمك می‌كند كه زندگی واقعی زیر آوار جشنواره له نشود و در كنار فاحشه‌های بیچاره كه بعضی فیلمهای جشنواره امسال سوگواره‌‌ای بود بر نجابت نسبی آنها؛ نجابتهای مطلق هم نسبتا‌ً دیده شوند.
فیلم، ماجرای اسماعیل است. او را در پانزده سال پیشش می‌بینیم كه عازم جبهه است و پانزده سال بعدش را كه سرباز مادری پیر و جان‌‌سوخته كه جنازه شهید زنده‌اش را تر و خشك می‌كند و نمی‌گذارد به آسایشگاه برگردد و در دل امید دارد كه عاطفه (زن جنوبی كه جنازه شوهر مفقودش، اشتباهاً در روستای شمالی آنها دفن شده) همسری اسماعیل را بپذیرد. در همین گیر و دار اخبار حمله آمریكا به عراق را می‌شنویم و می‌بینیم كه در اپیزود اول با خبرهای حمله صدام به حلبچه مقایسه می‌شود.
خانواده‌های مرفه (طبقه متوسط؟!) را می‌بینیم كه زیر گوش اسماعیل بستری، زندگی جازی و مجازی‌شان را دنبال می‌كنند و یادشان رفته كه پانزده سال پیش، در اپیزود او‌ّل، از فقدان امنیتی كه اسماعیلها بازش آوردند، چطور آواره بیابانها شده بودند، و روزشماری می‌كنند كه كی آمریكا از عراق فارغ می‌شود!
البته، اینها همه در حاشیه می‌گذرد و اصل فیلم ماجرای «مادر» است و تنهایی‌اش، در به دوش كشیدن اسماعیلی كه قربانی است.
البته می‌شود پرسید كه: حالا چرا؟ و «حالا كه من از پا افتاده‌ام، چرا» كه نمی‌پرسیم و می‌گذریم. با این تذكر كه تمام آن سالها كه بهترین دغدغه نسلی از فیلم‌سازان طبقه متوسط، ازدواج مجدد خانمهای روشنفكر، پیرمردهای سنتی یا جشن تولدهای شهرك غرب یا دعواهای سیاسی بر سر حقوق زنان و جوانان و… بود زنانی مثل «گیلانه» و پسرانشان مثل اسماعیل، چشم به راه نه اگر حمایت كه لااقل همدلی‌ای، از سوی اهل هنر بودند.
هنوز هم، اگر صدای جاز زندگیهای مجازی طبقه متوسط بگذارد؛ بسیجیها حرفهایی بیش از «مظلومیت و غریبانگی» دارند كه 15 سال دیگر، شاید برای شنیدنش دیر باشد.

خیلی دور، خیلی نزدیك
برخلاف «اینجا، چراغی روشن است» فیلم جدید كارگردان «زیر نور ماه» مورد استقبال قرار گرفت كه این هم حاصل ارزشهای «خیلی دور، خیلی نزدیك بود» و هم حاصل خلوتی جشنواره بیست و سو‌ّم.
«خیلی…» فیلم، شیكی است. و بگو، اروپایی است، البته در شكل. تا دلت بخواهد لانگ شات دارد چیزی كه در سینمای ما یا زیاد نیست یا زیادی است و حاصل فرار از بستگیهایی كه فیلم‌ساز، طرز روایتش را نمی‌داند. اما این نماهای باز، در فیلم میركریمی، نشان دلبستگیهای اوست به سرزمینی كه دوستش دارد و فیلم به فیلم بیشتر كشفش می‌كند. لذت اكتشاف این سرزمین‌ِ خیلی نزدیك را به تماشاگر منتقل می‌كند.
می‌توان درباره «لانگ شات» در این فیلم میركریمی و مقایسه‌اش با «لانگ‌شات»های وسترن و… و… و… یك مقاله مفصل نوشت كه شاید در زمان اكران به آن بپردازیم. مهم‌تر از حرفی و پیامی و محتوایی كه «خیلی دور، خیلی نزدیك» حكایتش می‌كند، انكشافی است در تكنیك كه به مدد روح آرمانخواه هنرمند، اتفاق می‌افتد.
نگاه توحیدی، آرمانی یا هر چه كه اسمش را بگذاریم، آن‌چنان در تار و پود اثر تنیده می‌شود كه حتی اگر دیالوگها را هم حذف كنیم، طعم و لحن فیلم و حرفی كه با خود دارد، به تماشاگر خواهد رسید.
البته این به معنای مطلق بودن «بهترین فیلم جشنواره به انتخاب هیئت داوران» نیست. همین تعاملی كه بین محتوا و تكنیك در فیلمهای میركریمی در جریان است، ما را وادار می‌كند تا دغدغه محتوا هم داشته باشیم. چرا كه انتخاب هر رویكرد محتوایی دقیق‌تر و متعالی‌تری در فیلمهای میركریمی نه به شعار و سخنرانی و فضل‌فروشی و دین‌فروشی كه به زیباشناسی ناب و كمتر تجربه‌شده‌ای در سینمای انقلاب اسلامی می‌انجامد؛ و می‌تواند نام او را، شاید، بیش از همه كسانی كه به آنها در این عرصه امید بسته‌ایم، در بنیانگذاری «سینمای جمهوری اسلامی»، ماندگار كند.
میركریمی، بین عدالت و معنویت در رفت و‌آمد است (اگر بینی وجود داشته باشد) فیلمهای او به‌شدت معنوی است اما نه معنویت انتزاعی روشنفكرانه و نه معنویت خرافی عوامانه. چه در «زیر نور ماه» و چه در دو فیلم اخیرش معنویت دو ركن دارد؛ معیت با مردم و نیت مخلصانه از سید حسن «زیر نور ماه» تا روحانی خراسانی «خیلی نزدیك» و خانم دكتر همین فیلم و… .
هم خدا را دارند و هم مردم را. حتی دیوانه «اینجا چراغی…» هم (كه حرف راست را از او باید شنید) بدیهی می‌داند كه اموال امامزاده مال مردم نیازمند است و معنویت و تقدس امامزاده ربط ذاتی و بدیهی با معیشت و زندگی روزمره مردم دارد.
این ربط، در بسیاری آثار شبه‌معنوی ظاهرگراها، یا روشنفكرها كه در نفهمیدن معنویت دینی همتای هم‌اند، مشاهده نمی‌شود. سینمای معناگرای آقای حیدریان هم ربطی با چنین معنویتی ندارد و بیشتر محو و شیفته معنویت تخدیری و نوستالژیك اروپایی است كه با محصولش می‌شود، یك سینمای جشنواره‌ای (و نه جهانی یا ملی) راه انداخت.
جریانی كه میركریمی و مجیدی در سینمای ایران راه انداخته‌اند، صد در صد برآمده از انقلاب اسلامی است. تلفیقی از عدالت و معنویت‌ِ‌؛ فرد و جامعه.
البته این رویكرد به علت ظرافت و بداعتی كه دارد و بر صراط می‌گذرد، مراقبه‌ای دائمی را می‌طلبد تا از یك‌سو واژگون نشود. به‌وضوح می‌توان دید كه هر دو بزرگوار به پرتگاه معنویت منهای عدالت، نزدیك‌ترند، تا عدالت منهای معنویت. به فرد، منهای جامعه نزدیك‌ترند تا جامعه، منهای فرد. نگاه هر دو به «فقر»، هنوز، بیشتر «انسانی» است تا اجتماعی. و اجتماعی است تا سیاسی. هر دو، هنوز از سیاست فراری‌اند. و چه خوب. كه اگر بی‌گدار به آب بزنند، كار ظریفی را كه آغاز كرده‌اند، ضایع خواهند كرد. اما باید بدانند كه كمال این راه، روش، سبك، ژانر یا هر چه كه اسمش را بگذاریم، در هر صورت نوعی چالش با سیاست را نیز ایجاب خواهد كرد.
از بحث اصلی دور نشویم. «خیلی دور، خیلی نزدیك» دلمان را قرص می‌كند كه «زیر نور ماه» یك اتفاق نبوده و میركریمی با همه بضاعتش، به نگرانان هنر ناب انقلاب اسلامی اطمینان می‌دهد كه: اینجا، چراغی روشن است.

طبل بزرگ، زیر پای چپ
پوپولسكو را می‌شناسید؟
یكی از بچه‌های جبهه و جنگ است. یكی از راویان دفاع مقدس كه از جنگ و از بچه‌های جنگ یك سینه سخن دارد از دل‌مشغولیهایشان و… .
و صدا و سیما، دهها، شاید هم، صدها میلیون تومان سرمایه‌گذاری كرده كه دفاع مقدس را از نگاه پوپولسكی یا لوپولسكو یا پوپولسكو یا … برای ما روایت كند. یك روایت انسانی! از دفاع مقدس.
نه اینكه هشت سال دفاع مقدس ما و بیش از سیصد هزار شهید، مفقودالاثر، جانباز، آزاده، رزمنده و ایثارگر ما قصه‌هایشان را گفته‌اند و حرفهایشان تكراری شده و نگاهشان كلیشه‌ای شده و شعار می‌دهند و جذابیت ندارند و… باید برای نجات سینمای دفاع مقدس داستان وارد كنیم!
دو ارتشی و یك بسیجی، در محاصره گیر می‌افتند. غافل از اینكه آن روبه‌رو هیچ‌كس نیست و فقط یك عراقی، همه خط را نگه داشته است.
جناب سروان، نیروهایش را به یك عملیات ایذایی كشانده و همه تار و مار شده‌اند. یكی‌شان را كه زنده مانده، كول گرفته و تا اینجا رسیده است. مجبور می‌شود، پای این یكی را هم كه عفونت كرده، ار‌ّه كند. نفر سو‌ّم، واسط این دو نفر است و نمك فیلم. حمید فرخ‌نژاد كه جوك بلد است، خوب شوخی می‌كند و رقص عربی و…. .
عراقیها تقاضای آتش‌بس می‌كنند تا هر دو از چشمه‌ای كه بین دو خاكریز است، آب بردارند. فرخ‌نژاد از این طرف و سعد از آن طرف می‌آیند، برای آب برداشتن. آنها با هم رفیق می‌شوند و برمی‌گردند؛ خاكریزهایشان. بار دو‌ّم، جناب سروان به عراقی مشكوك می‌شود و قبل از اینكه قمقمه‌ها را به منزل برساند با گلوله می‌زندش.
حالا، با اعتراض بچه‌ها مواجه می‌شود و عذاب وجدان می‌گیرد و به دنبال سعد می‌رود
و می‌بیند كه او تنهایی در سنگرش افتاده و جان داده است، درحالی‌كه عكس زنش هم در دستش است. جناب سروان، در انتقام از كاری كه كرده، خودكشی می‌كند!
و فیلم تمام می‌شود. به این می‌گویند: نگاه انسانی به جنگ!
جنگی، كه از دیدگاه صدا و سیما، پوپولسكو می‌تواند بهتر از سید مرتضی آوینی، سعید قاسمی یا رحیم مخدومی یا… روایتش كند.
ما هم مخالف گفت‌وگوی تمدنها و نگاه انسانی به جنگ و… نیستیم ولی خیلی نامردی است كه انسانهای جنگ خودمان را انكار كنیم و اسمش را بگذاریم، نگاه انسانی به جنگ! كلیشه‌شكنی در سینمای جنگ؛ یعنی نگاه درست به آدمهای واقعی و نه وارد كردن كلیشه‌های جدید برای جایگزینی با كلیشه‌های قبلی. این بازی، متأسفانه در تئاتر هم به راه افتاده و دیر نیست كه اگر همین خط دروغ ادامه پیدا كند، نسل فردا، دفاع مقدس را چیزی در حد درگیری قبایل هوتو و موتو در آندورا(؟) یا جنگ فرانسه و انگلیس در قرن 19 یا چیزی مشابه این ببیند.
حضرات اگر دلشان، برای دیدن تاریخ ایران با یك نگاه وارداتی و توریستی، لك زده، می‌توانند مقطعی غیر از جنگ را انتخاب كنند. همین داستان انسانی می‌توانست در جنگ دو تا قبیله، در قرن هفتم، در ماوراءالنهر یا در نهضت جنگل یا شورش پیشه‌وری یا… اتفاق بیفتد. چه اصراری است كه ما حتما‌ً این نگاه انسانی‌مان را به دفاع مقدس حقنه كنیم؟ آن هم این‌قدر كلیشه‌ای و بی‌منطق كه جناب سروان در عرض دو دقیقه و بدون هیچ منطق داستانی یا پیش‌زمینه‌ای شخصیت‌پردازی و… حرفهای پوپولسكو را مثل یك بچه آدم (ببخشید انسان) گوش كند و از جان خودش بگذرد و بدون سلاح برود آن‌طرف خاكریز (درحالی‌كه فكر می‌كند آن طرف عراقیهای مسلح منتظرش هستند) حتی فكر نكند كه نیروی زخمی‌اش، این طرف خاكریز، چه بلایی سرش خواهد آمد. بعد هم خودش را، به انتقام عراقی مقتول، بكشد!
آیا واقعا! از لحاظ توجه انسانی! به نیروهای دشمن در دوره دفاع مقدس سوژه كم داریم؟
مسئولین صدا و سینما پوپولسكو را در لهستان، یونان، آلاسكا یا سیرالئون می‌توانند كشف كنند و برای قصه‌هایش سرمایه‌گذاری كنند ولی این‌همه آدم (ببخشید انسان) را كه سالهاست دارند خاطرات دفاع مقدس را جمع می‌كنند و قصه آدمهای واقعی جنگ را روایت می‌كنند، نمی‌توانند ببینند؟ چه خبر است ای ضرغامی؟

پیك‌نیك در میدان جنگ
«چه خبر است ای ضرغامی» این جمله، ادامه مطلب قبلی نیست، بلكه شروع مطلب جدید است درباره یك شگفتی بزرگ در سینمای دفاع مقدس.
بدون هیچ تردیدی، پدیده جشنواره بیست و سو‌ّم، هیچ فیلمی نیست به‌جز «پیك‌نیك در میدان جنگ»؛ شاهكاری مشترك از تلویزیون و انجمن سینمای دفاع مقدس!
اگر كسی بخواهد عمق فاجعه در سیاست‌گذاری و بودجه‌ریزی سینمای جنگ را بفهمد، هیچ راهی بهتر از تماشای «پیك‌نیك» نیست. «پیك‌نیك در میدان جنگ» لبه دیگر قیچی‌ای است كه سیاست‌گذاران باشعور سینمای دفاع مقدس برای حذف بزرگ‌ترین اتفاق انسانی ایران، در طول تاریخ معاصرش، در دست گرفته‌اند.
در پازل مدیریت فرهنگی دفاع مقدس، نگاه انسانی، روشنفكرانه و وارداتی به دفاع مقدس تكمیل نمی‌شود، مگر با ابداع سبك «فیلمفارسی» دفاع مقدس! پسركی دهاتی، عاشق یكی از دخترهای ده می‌شود. پدر دختر شرط می‌گذارد كه باید 25 تا عراقی اسیر كنی تا این وصلت سربگیرد. 23 تا را می‌گیرد. 2 تای آخری را كه اسیر می‌كند، نامه‌ای می‌رسد كه نامزدت ازدواج كرد و او هم آن دو را آزاد می‌كند. در بازگشت از خط، پشت ماشین نوار علیرضا عصار را می‌گذارد: «.. گفته بودم: دوستت دارم. حرفمو پس می‌گیرم»! در صحنه دیگری، یكی از رزمنده‌ها می‌گوید: «بادمجان بم آفت ندارد» و همین رزمنده عاشق در جوابش می‌گوید: «ا‌ِ؟ پس چرا پارسال زلزله آمد، بم خراب شد»؟! بالاخره، این رزمنده عاشق شهید می‌شود و همه در اطراف جنازه قهرمان فیلم دارند سوگواری می‌كنند كه از دهان یكی درمی‌رود كه: نامزدت عروس نشده. و جنازه زنده می‌شود و فیلم تمام!
«پیك‌نیك در میدان جنگ» در حقیقت پیك‌نیك در مدیریت فرهنگی جمهوری اسلامی است.
مدیریت پیك‌نیكی برای منهدم كردن سینمای دفاع مقدس، دیگر چه برنامه‌هایی در آستین دارد؟!
بیدار شو آرزو
… «آرزو» زلزله بم را روایت می‌كند و حكایت یك زندانی و یك خانم معلم است كه خود مصیب دیده‌اند و در همان حال حواسشان به دیگران هم هست. فیلم خوب و تأثیرگذاری از كار درآمده و دچار اعوجاجات نگاه روشنفكرانه نشده است. اگرچه می‌توانست در جایی كه آسمان و زمین و فرد و خانواده و جامعه و سیاست و جهان و… به هم می‌رسند و در چنان موقعیت ویژه‌ای و فضای عادت‌زدایی‌شده‌ای؛ به لایه‌های عمیق‌تری از آوار‌برداری یك جامعه، فرهنگ و یك تاریخ از یك جغرافیای مفهوم‌شده برسد، باز هم دست مریزاد دارد كه حاصل در چنان فضایی كار آبرومندی شده است.

رستگاری در هشت و بیست دقیقه
از فیلم سیروس الوند خوشم آمد.
در این زمینه هم از بعضی دوستان، ارزشی و هم از رفقای روشنفكر پیشاپیش معذرت می‌خواهم.
داستان: طه، بچه بسیجی جبهه‌رفته بر سر یك ماجرای فساد با رئیس دانشگاه درگیر می‌شود و می‌زند توی گوشش و اخراج می‌شود. فؤاد، بسیجی جبهه‌نرفته كه بچه‌های مسجد هم تحویلش نمی‌گیرند و كلی كتاب خوانده و عكس هایدگر(!) را زده توی اتاقش، طه را تحریك می‌كند كه شعار بس است و وقت عمل رسیده و باید كاری كرد كارستان.
و كار چیست؟ منفجر كردن یك مشروب فروشی؛ كه می‌شود. و مأموریت بعدی: كشتن زن بدنام‌ِ محله. طه، او را به جای امنی می‌كشد ولی قبل از آنكه ماشه را بچكاند، تحت تأثیر حرفهای او قرار می‌گیرد كه «بكش، خلاصم كن، برای خرج پدر و برادرم تا كی…»
و پدر دختر، جانباز اعصاب و روان. مادرش مرده و برادرش دانش‌آموز است.
خودش نیز دانشجو بوده كه مجبور به ترك تحصیل می‌شود و الآن صیغه فلان خرپولی است كه از بسیاری از مسئولین آتو دارد و هیچ‌كس نمی‌تواند كله‌پایش كند و… .
خلاصه، در صحنه آخر، طه می‌رود كه كلك اصل ماجرا را بكند كه دیر می‌رسد و دختر، سرمایه‌دار عیاش قصه را كشته است. طه، او را فراری می‌دهد و خودش قتل را به گردن می‌گیرد.
از الوند چهره را دیده‌ایم و یك بار برای همیشه را. رستگاری در هشت و بیست دقیقه؛ فیلم خوبی است چون:
1. یك فیلم اجتماعی‌ ـ سیاسی است و جامعه امروز ایران شدیدا‌ً نیازمند چنین ژانری است. جایی كه جامعه و حكومت به هم می‌رسند، معلوم می‌شود كه چقدر هوای هم را دارند، چقدر به فكر هم هستند و چقدر دلسوز هم هستند و… .
فسادهای هر دو را می‌بینیم و پتانسیلهایی را كه برای برخورد با این فساد دارند و بالفعل شدنش را و… . مطمئنا‌ً نمونه ایده‌آل چنین سینمایی نیست اما قصه لنگه كفش است و بیابان.
بهترین نمونه این ژانر را در «آژانس شیشه‌ای» دیده‌ایم كه متأسفانه تكرار نشد و حاتمی‌كیا كه می‌‌توانست … رها كنیم.
2. فیلمنامه، اگرچه در شخصیت‌پردازی ناموفق است اما تیپها را درست درآورده و لااقل از كلیشه‌های رایج سینمای روشنفكری یا تجاری خارج شده است.
یادتان بیاید «دنیا» و «كما» را كه نمونه‌های سفارشی سیمای اجتماعی‌ ـ سیاسی، برای آن طرف آبیها بودند، در آنها دو قشر بیشتر وجود نداشت: مذهبیهای سرمایه‌دار شارلاتان و لاابالیهای مظلوم و پامال‌شده كه از انقلابی كه مفت‌خورهای مذهبی را بر سوسولها و لاتهای پولدار یا بی‌پول و در هر صورت لاابالی حاكم كرده است! انتقام می‌كشیدند. و یك تصویر كلیشه‌ای برای تشفی دل زخم‌خوردگان از انقلاب، به قول آنها 57، ارائه می‌كردند.
اما در «رستگاری…» تیپها این‌قدر كلیشه‌ای و شعاری نیستند. مذهبیها، بسته به طبقه و موضع اجتماعی‌شان چند گروهند؛ یكی همان شارلاتان مفسد كه عیاشی‌اش را هم شرعی می‌خواهد. دیگری فؤاد كه آمیزه‌ای از فردیت و قدرت‌طلبی است و هر دو را پابه‌پای هم پیش می‌برد.
سو‌ّمی، مادر طه و عمه‌اش كه نمونه دین سنتی‌‌اند. و چهارمی، طه كه نماینده دین انقلاب است و نسلی كه صفا و ستیهندگی را با هم جمع كرده است؛ و بسیاری چیزهای دیگر را. و در ؟ مثل جنگ و در هرم كارزار قوام آمده است و در سرمای بعد از قطعنامه، كم‌كمك آن جامعیت وارفته و آن اجزاء به هم پیوسته گسسته است. و جنگی دیگر لازم است تا دوباره آن اجزاء را گرد آورده و به تعادل برساند. و طه، با عبور از فؤادها كه یا در فضای انتزاعی كتابها و كویر تفكر فردی مشاعرشان را از دست داده‌اند و یا در خودسازی خودخواهانه فخر‌فروشانه تیغ خارجی‌شان را صیقل می‌زنند؛ دوباره قوام می‌یابد و به روزهای جنگ برمی‌گردد. روزهای عمل، ایثار، گمنامی و بصیرت.
3. مهم‌ترین ویژگی الوند در «رستگاری…» این است كه نه مثل میلانی در فیلمهای اخیرش، روشنفكر‌مآب است و نه مثل مصیری و معیریان در دنیا و كما معاند است.
الوند، حرفه‌ای است و نشان می‌دهد كه می‌‌شود در چارچوبهای قانونی و فرهنگی موجود، فیلم اجتماعی و انتقادی (و البته گیشه‌پسند) ساخت و از هیچ‌كس (چه فلان جریان روشنفكری، چه بهمان گروه سیاسی و چه…) سفارش نگرفت و… .
مطمئنا‌ً معاندین و روشنفكرها تلاش می‌كنند تا چنین بدنه‌ای در سینمای ایران شكل نگیرد. آنها ترجیح می‌دهند هر حرف سیاسی یا انتقادی، در مدیوم سینما، صرفا‌ً با اتكاء به نگاهی بیرونی و ساختارشكن خود را عرضه كند.
تجربه‌هایی مثل «رستگاری…» اگر پخته‌تر شوند و خصوصا‌ً اگر از فیلمنامه‌های قوی‌تری بهره بگیرند، هم از لحاظ فرهنگی و هم از لحاظ تجاری، می‌توانند سینمای بدنه را به مسیر بهتری هدایت كنند.
البته، «رستگاری…» ایرادات محتوایی و فنی هم دارد، كه شاید، هنگام اكران عمومی به آن بپردازیم.

سالاد فصل
«سالاد فصل» نمونه خوبی برای شناختن قدر «رستگاری» است. نمونه‌ای دیگر از سینمای حرفه‌ای و تجاری كه همان‌قدر كه پرمدعاست لغو هم هست.
البته، «سالاد فصل» طرح و توطئه خوبی دارد. بازیگرهای قدری را هم به خدمت گرفته است اما از ایرانی بودن، مهم‌تر از نام «عادل مشرقی» چیز دیگری ندارد و نمی‌توان آن را در ژانر سینمای اجتماعی ایران جای داد.
بلكه یك فیلمفارسی مدرن، راجع به یك مثلث عشقی با چاشنی فقر و ثروت است كه در نهایت حرفی جز به رخ كشیدن خود ندارد كه در همان نیز ناكام می‌ماند.

شكوفه‌های سنگی
حرفی نیست كه «شكوفه‌های…» یكی از سالم‌ترین و مخلصانه‌ترین فیلمهای جشنواره بیست و سوم بود؛ اما فاصله‌اش با «اشك سرما» (خصوصا‌ً در ساخت) آن‌قدر زیاد بود كه آرزو كردم كاش كسی غیر از حمیدنژاد سازنده‌اش می‌‌بود تا می‌توانستیم به او هم دل ببندیم. امیدوار باشیم كه روزی در كنار حمید‌نژاد، مجیدی‌، میركریمی و… از بزرگان سینمای انقلاب بشود. خوشبختانه، در جلسه مطبوعاتی، حمیدنژاد اعلام كرد كه «شكوفه‌ها…» را قبل از «اشك سرما» ساخته است و به این ترتیب آن تأسف مبدل به خوشحالی و البته آن امید نیز مبدل به یأس ‌شد.
«شكوفه‌ها…» قصه یك جوان كرد است كه در یكی از روستاهای دورافتاده كردستان معلمی می‌كند. ارتباط او با شاگردانش به مدرسه منحصر نمی‌شود و سخت احساس مسئولیت می‌كند كه روح و رشد آنها در چرخه استضعاف اجتماعی له نشود. او در این راه از هنرش هم كمك می‌گیرد؛ هنری ناشناخته: ساختن تابلو با سنگ و خاك.
هنگام اكران، به بقیه داستان نیز خواهیم پرداخت.
شاید در «شكوفه‌ها…» همه آنچه كه از حیث محتوایی باید برای نقل درست یك داستان آرمانگرایانه می‌آمده، جمع شده است: احساس مسئولیت، عمل‌گرایی، اخلاق، مبارزه، ایثار و عشق. و شاید، به همین علت هم هست كه فرم فیلم و فیلمنامه نتوانسته همه این بار را به كمال، آن‌گونه كه در «اشك سرما» دیدیم، به دوش بكشد.
«شكوفه‌ها…» از یك طرف، عمق و جامعیت نگاه حمیدنژاد و خلوصش را به رخ می‌كشد و از طرف دیگر نیاز به تجربه را، كه خوشبختانه به دست می‌آید و به «اشك سرما» می‌رسد.
اما می‌توان «شكوفه‌ها…» را با دیگر فیلمهای قومی‌ِ جشنواره هم مقایسه كرد كه بدون آنكه واقعیتهای تلخ اجتماعی را انكار كند یا با پایان خوش‌خیالانه، راحتی خیال بدهد؛ آن‌قدر اعتماد‌به‌‌نفس و انصاف دارد كه واقعیتهای امیدواركننده را هم ببیند و برای خوش‌آمد این و آن یا انتقام از آن و این سرمایه‌های معنوی ملی‌اش را انكار نكند.

زخم زیتون
احتمالا‌ً برای «زخم زیتون» هم به اندازه «هیام» و «وعده دیدار» تبلیغ خواهد شد.
خوشبختانه در این زمینه، این یكی، از آن دو تای قبلی قابلیت بیشتری هم دارد. می‌توانید از حالا منتظر باشید كه صدا و سیمای جمهوری اسلامی كه تهیه‌كننده «زخم…» است كلوزآپهای متعددی را از همسر فلان استشهادی لبنانی در حالی‌كه با موهای افشان تا كمر به موجهای دریا نگاه می‌كند، به نمایش بگذارد و با جمله‌ای مثل «زخم زیتون» حكایت عشق و مبارزه یا چیزی مشابه آن مردم را به تماشای فیلم ترغیب كند.
فیلم به اندازه كافی صحنه داخلی دارد، آن‌قدر كه بتوانید هنرپیشه زن را‌ ـ كه در مواجهه با نامحرمها حجاب كاملی دارد‌ ـ درست مثل فلان ستاره هندی و با همان ادا و اطوارها تماشا كنید. نهضت فیلمفارسی‌سازی تلویزیون، حالا حالاها، ادامه دارد. البته به این می‌گویند: محتوا به اضافه «جذابیت». چه كسی گفته فیلمهای ارزشی «جذابیت» ندارند؟ از این لحاظ «زخم زیتون» گامی به جلو و یك كلیشه‌شكنی از سوی برادران ارزشی است. می‌ترسم در آینده نه چندان دور از آهنج «عروس خوش‌قدم» ببینیم. كاش زودتر قدر خودش را بفهمد و راه بهتری انتخاب كند.
خیلی كج‌سلیقگی است، وقتی كه می‌توانی حاتمی‌كیا بشوی، نسخه دست ششم فیلمسازهای مطبوع تلویزیون بشوی.

پیك هندوانه. خاك و خاكستر. لوتر
در سینمای مطبوعات، چند فیلم خارجی هم نمایش دادند. یكیش «پیك هندوانه»! اثری از تركیه؛ ماجرای عاشقی‌ِ ناكام پسركی دوازده ـ سیزده ساله است كه هر روز سطل پوست هندوانه را برای گوساله خانه معشوقه می‌برد و هم‌زمان عاشق سینما هم هست.
شاید بشود مشابهش را در فیلمهای كوتاه سینمای جوان اراك یا گناباد هم پیدا كرد. البته این 35 است و مورد پسند سیاستگذاران جشنواره فجر، بعد از یك‌سال جست‌وجو در آثار سینمای جهان.
دیگر «خاك و خاكستر» است به نویسندگی «كامبوزیا پرتوی» و تهیه‌كنندگی فرانسه و البته محصول سینمای افغانستان! با نام عتیق رحیمی به‌عنوان كارگردان. اما فیلم را كه ببینید، معلوم می‌شود كه «كارگردان» كس دیگری است. فیلم ماجرای پیرمردی است كه زن و عروسش در بمباران كشته شده‌اند و حالا به همراه نوه خردسالش آمده تا جلوی پسرش را كه كارگر معدن است بگیرد كه مبادا به فكر انتقام بیفتد!… غافل از اینكه پسر، اصلا‌ً به فكر انتقام هم نیفتاده است و پیرمرد از بی‌غیرتی پسرش افسرده می‌شود و باز می‌‌گردد! یك دوست افغانستانی گفت: فیلم با حذف چند صحنه، قابلیت نمایش در جشنواره را پیدا كرده؛ صحنه‌های بمباران حمام زنانه و فرار عروس برهنه پیرمرد از حمام.
همین دوست می‌گفت: فرانسه 15 نشریه در افغانستان منتشر می‌كند.
و فیلم بعدی لوتر، كاری از سینمای سوئد یا آلمان؟
فیلم ماجرای درگیری مارتین لوتر با كلیسای كاتولیكی رم و شوریدن بر انحرافات ارباب كلیسا است كه بهشت می‌فروشند و گناهها را به سكه طلا می‌بخشند و… .
آیا ما نیز به لوترهای قهرمانی نیاز نداریم كه بر سنتهایی كه دست و پایمان را بسته و در تار و پود خرافات و تعصبات و… گرفتار ساخته، بیاشوبند؟!
شرقی كه در «كافه ترانزیت»، «خاك و خاكستر» و پیك هندوانه و… می‌بینیم باید با «بیل را بكش» سرگرم شود و با «لوتر» به فكر فرو رود. اگر درد آن باشد كه در كافه..، خاكستر … و هندوانه … می‌بینیم، قاعدتا‌ً درمانش را نه در سینمای معناگرا كه در بیل و لوتر جست‌وجو باید كرد. چرا كه سینمای معناگرا، یعنی سینمای خلسه و تخدیر. سینمای صلح كل ‌ا‌ِند‌ِ معنویت. و معنویت كه می‌دانیم؛ یعنی، پخمگی، پختگی تا حد وارفتگی. یعنی، برای ملتهایی كه كشورهایشان یك‌به‌یك به اشغال آمریكا درمی‌آید، لالایی صوفیانه خواندن و دعوت به كنار گذاشتن تعصبات و خرافات و از مزایای مادی و معنوی مدرنیسم زیبا و مهربان سرودن.
فارابی، یك‌بار در اوج جنگ جهانی (آمریكا، شوروی، فرانسه، انگلیس، آلمان و صدام) علیه ایران ع‍َل‍َم سینمای عارفانه و معنوی را بلند كرد كه بالاخره بعد از سالها توانست در كنار میراژها و اگزوسه‌ها و سوپراتانداردهای فرانسوی نخل طلا را هم به ارمغان بیاورد. اما این بار معلوم نیست جوایز جشنواره‌های اروپایی بر بال كدام جنگ‌افزار آمریكایی، ندای صلح و معنویت و انفعال هنر ایرانی را بازتاب خواهد داد.
اگر از چشم آمریكاییها به جشنواره بیست و سوم بنگریم، دلمان غنج خواهد زد، كشوری كه هشت سال جنگ جانانه‌اش را به دست خود و به همت مدیران فرهنگی با‌شعورش هجو می‌كند، مهم‌ترین چالش اجتماعی‌اش را گذار به مدرنیسم می‌نمایاند. از تمام داشته‌های فرهنگی و تاریخی و انقلابی‌اش به معنویتی موهوم، بسنده می‌كند. لابد مشتاق است هر چه زودتر در كنار «لوتر» و «بیل را بكش»؛ «اسكندر» را به تماشا بنشیند.
منطقه، آبستن تحولات بزرگ سیاسی و تاریخی است؛ آمریكا و اروپا برای اشغال ایران، دندان تیز كرده‌اند و گام به گام جلوتر می‌آیند و شاه سلطان حسین‌های مدیریت فرهنگی یا در عالم «معنا»! سیر می‌كنند یا با فیلم هندی در حال حل معادله «پیام و جذابیت»! هستند. «حاج كاظم» هم كه انگار به كسانی كه امنیت ملی‌شان را بی‌.بی.‌سی و سی.‌ان.‌ان تعیین می‌كند، آتش‌بس داده، دیده‌بانی را رها كرده و مشغول نامه‌‌نگاری عاشقانه با «برادران سایه سبز» است.
یاد «عباس»ها به خیر كه هنوز می‌درخشند و راه را به آنان كه خود را به خواب نزده‌اند، نشان می‌دهند.

* مقاله سوره، دوره چهارم، شماره 15، فروردین 1384

تگ های مطلب :
دسته بندی : عمومی , مقالات سوره
به اشتراک بگذارید : | | |