شما اینجا هستید   |

با ذغال سياه و خط کج و کوله ي دبستاني روي ديوار تازه سفيد شده خانه اکبر آقا، نوشتيم: ” تيم شهيد علي قاسم پور آماده ي مسابقه است”.
“مسابقه مي دين؟”
هماوردها پيدا شدند. با تيشرت هاي زرد يکدست که اسم تيم شان هم روي اش گلدوزي شده بود. و مسابقه سر گرفت. نتيجه را فکر نکنم هيچ کدام يادمان مانده باشد؛ ولي نام تيم حريف را چرا: “تيم نوجوانان بابي ساندز”!
                                                                                                                          ****
بابي ساندز ، لومومبا، آلنده، چه گوارا، جميله بوپاشا، امام موسي صدر ،… . و از آن سو پينوشه، موسي چومبه، سوموزا، موشه دايان و …. نام هاي آشنايي بود در کوچه پس کوچه هاي جنوب شهر.
و فرزندان انقلاب حتي بازي هاي شان رنگ جهاني داشت. 
                                                                                                                        *****
همان قدر که جسم براي جان هاي بر آمده از انقلاب معنوي ايران تنگ بود؛ خطوطي که سياست مداران روي کاغذها کشيده بودند نيز نمي توانست ملک آن ملکوت را حصارکشي کند. زمين سايه ي آسمان واحد بود و عدالت زميني ادامه توحيد آسماني پيروان پاپتي نويسنده “مصباح الهدايه و اربعين حديث و سرالصلوه”
                                                                                                                       *****
ديالمه مي گفت: ” فريادهاي امام خميني انعکاس مناجات شبانه ي او در محراب عبادت است”. معنويت در قاموس رهروان روح الله از يک سو به خشيت از خدا مي انجاميد و از همان سو به بي پروايي از غير خدا. ” يخشونه و لا يخشون احدا الا الله”.
دين محمد(ص) دوباره ظهور کرده بود. ديني که قبله اش اقامه ي قسط و سرنوشتش حکومت مستضعفان بود.
مفهوم ملکوتي “مستضعف” کليد واژه ي عدالت توحيدي خميني بود. در نگاه کمونيست ها دين افيون توده هاست. ظلم ها را با استناد به آسمان توجيه مي کند و مردمان را به جبري مقدس معتقد مي سازد و جورکشان را ماجور پذيرش اين جور توجيه شده مي گرداند. “مستضعف” به تنهايي ناقض اين همه بود.
هيچ اراده ي آسماني براي پنهان ماندن قابليت ها و ظرفيت هاي انساني و محروم شدن خلق خدا از رشد وجود نداشت و جهل و فقر و تبعيض و فساد نه مشيت خدا که موانع اراده ي او بودند: ” و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين”
                                                                                                                          ****
انقلاب اسلامي آينه ي دق حزب توده و خار چشم انجمن حجتيه بود. يک عمر فرياد زده بودند که دين افيون توده هاست و حالا عالي ترين نمونه هاي امپرياليسم ستيزي؛ نماز شب خوان ها و دعاي کميلي ها بودند.
يک عمر با اصول نمايي فروع، دينداري کرده بودند و حالا بسيجي هاي پابرهنه ي آن فقيه عارف فيلسوف، دينداري فخرفروشانه ي آنها را عملا به سخره گرفته بودند.
                                                                                                                         ****
“عدالت منهاي معنويت” و “معنويت منهاي عدالت” دست در دست هم به مقابله با امام برخاستند، اما امام در ميانه ي جماعتي بود که دستي در غيب و گامي در شهادت داشت.
زنجير مراقبه آنچنان فرد و جامعه و زمين و آسمان و عرفان و حماسه و خدا و خلق را در هم دوخته بود که ارتجاع به دين قبل از انقلاب ممکن نبود.
چند سال بعد صداي شکستن استخوان هاي مارکسيسم که در نگاه حضرت روح الله ” ساليان سال فرزندان انقلابي جهان را در حصارهاي آهنين زنداني کرده بود” جهان را تکان نداد.
عدالت منهاي معنويت در حالي به موزه ها نزديک مي شد که معنويت منهاي عدالت با قيافه اي حق به جانب، با تمام توان، خود را آماده جايگزيني آن مي کرد.
امام چند ماه پيش از عروج به گورباچف نوشت:
“راستي مذهبي که طالب اجراي عدالت در جهان و خواهان آزادي انسان از قيود مادي و معنوي است مخدر جامعه است؟
آري مذهبي که وسيله شود تا سرمايه هاي مادي و معنوي کشورهاي اسلامي و غير اسلامي در اختيار ابرقدرت ها قرار گيرد و بر سر مردم فرياد کشد که دين از سياست جداست، مخدر جامعه است. ولي اين ديگر مذهب واقعي نيست بلکه مذهبي است که مردم ما آن را “مذهب آمريکايي” مي نامند.”
روشن است که نامه فقط خطاب به گورباچف نبود. مخاطبين اصلي مناديان اسلام آمريکايي اند که تجربه “جمع” را آماج کرده بودند. در مکتب ملکوتي “جمع”، آسمان و زمين، فرد و جامعه، خلق و خدا، فرديت و مبارزه، عرفان و حماسه، نه تنها قابل جمع بود که قابل تفکيک نبود و عدالت چون الهي بود، جهاني بود.
آرمانگرايان به “دنيا” مي آمدند و از “جهان” چشم فرو مي بستند. طنين ” ما لکم اذا قيل لکم انفروا في سبيل الله اثاقلتم الي الارض” مجاهدان را از ارض ها و مرزها مي کند و در “مشارق الارض و مغاربها” مي پراکند.
مصباح معنويت در مشکوه عدالت دست به دست مي شد و اين چنين نور وحدانيت در تزاحم کثرات راهنماي رهجويان مي شد.
                                                                                                                      ****
چمران از چشمه گواراي اين نور ناب سيراب گشت و ظلمات تحجر را شکافت و شمع مکتب جمع شد. او و هزارها چون او حجت خميني بودند بر جهان جديد. ذوالفقارهايي که در آن واحد کمونيسم و کاپيتاليسم را زخم مي زدند و با ابتهاج مجاهدانه ي خويش عطر معنويت و طراوت عدالت را هم زمان منتشر مي ساختند.
“سرمايه داري + 17 رکعت” اما به پاس قسمي که در بارگاه باريتعالي ياد کرده بود که ” فبعزتک لاغوينهم اجمعين” از پا ننشست و خط اغوا ظريف تر از گذشته دنبال شد.
به هر بهانه اي بايد يکي از اين دو پر رنگ تر مي شد. در بخشي از جبهه ي “جمع” آرمان گرايي و آزادي خواهي و عدالت جويي بايد از ريشه مي گسيخت و نسبت خود را با خلوت از دست مي داد و در بخش ديگر اين “خلوت” بايد به آنچنان خلسه اي مي رسيد که از هر جمعيتي دست مي شست و غرق قعود مي شد. حاصل هر چه بود باز پريشاني بود و پراکندگي.
دوباره جمع آوردن جماعتي که ذيل پرچم آن سيد موسوي جهان را به هم ريختند در گرو باز يافتن حقيقتي است که در جان آن مجاهدان باز تابيده بود. عدالت و معنويت در نفس مطمئنه حواريون خميني به قوام و قراري رسيده بود ظريف و دقيق و “ميزان”. وآن صلابت حاصل اين ظرافت بود.
بازخواني مکتب جمع و باز جستن هر نشانه اي از اين آيين –عدالت توحيدي- اگر چه در آمريکاي لاتين يا هر جاي ديگر؛ تنها راه فراروي آرمانگرايان است. و مغناطيس انقلاب اسلامي بمثابه قطب مکتب جمع ظرفيت آن را دارد که براده هاي پراکنده ي آرمانخواهي را “کزبر الحديد” به هم گرد آورد و “ميزان” سازد تا آرمان “ليقوم الناس بالقسط” صورت تحقق پذيرد و امامت زمين و ميراث ارض به مستضعفان رسد
تگ های مطلب :
دسته بندی : عمومی
به اشتراک بگذارید : | | |